شعر: بوی یار می شنوم
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شب های کوفه برگردیم
نفاق ما به مرور زمانه محکم شد
برنده تر ز دم تیغ ابن ملجم شد
خدای من چه شد آن عهدها و پیمان ها
چرا هنوز سر نیزه هاست قرآن ها
رها شدیم و گرفتار زرق و برق شدیم
میان برکه ی مال و منال غرق شدیم
به ما که مرد خداییم کفر چیره تر است
قلوب خلق ز لیل المبیت تیره تر است
میان سینه ما خلق بی وفا، افسوس
برای حضرت مولا نمانده جا، افسوس
بیا به خانه ی ما هم نزول کن مهدی
بیا و خواهش ما را قبول کن مهدی
به سر براهی ما احتیاجی آیا هست؟
سیاهی دل ما را علاجی آیا هست؟
خدا گواست که من بوی یار می شنوم
صدای صیقل ِبر ذوالفقار می شنوم
میان باطل و حق چند ساعتی مانده
به حکم حضرت مهدی اشارتی مانده
ندای «بَیعتُ لله» از آسمان شب قدر
بشارت ظهور می دهد از کناره ی سَدر
«حسین ۫ غریب» به لبهایمان, ولی پیداست
هنوز در شب دلهایمان مهدی تنهاست