یه چادر خوب برام بگیر!!!
درخیابان که راه می رفتم راحت قدم هایم را بر می داشتم
رفیقم که با من بود، دوست داشت راحت قدم بردارد منتها نمی شد.
چادری از جنس چادر های مادر بر سر کشیده بودم و آرمیتا تنها به همان مانتو و روسری اکتفا کرده بود.
مطمئن بودم که آخر یک روزی می شود که آرمیتا هم متوجه می شود که باید چادر سرش کند.
از دور که نگاه می کردی، برخی می گفتند: می گن چادر بپوشی نگاه نامحرم دنبالت نمیوفته، ببین چطوری دارن اون دختر رو نگاه می کنن؟!
اما نزدیک که می رفتی متوجه می شدی که نگاه مرد ها به من چادری نیست، بلکه به خاطر حجاب آرمیتا بوده.
همین طور که در خیابان راه می رفتند یکی از این پسر ها به آرمیتا تیکه انداخت: هلو، تو که این قد خوبی چرا با این یارو می گردی؟!!!
آرمیتا خیلی ناراحت شد…به هم ریخت… دختری نبود که اهل این حرف ها باشه، فقط به خاطر این که فکر می کرد پوشش مهم نیست این طور وارد جامعه می شد. دستش رو گرفتم و سریع تر حرکت کردم. باز هم به آرمیتا چیزی نگفتم. تا این که فردای اون روز آرمیتا بهم گفت که چرا اون پسره دیروز به تو چیزی نگفت؟
من هم در جواب گفتم که: من چادر سیاهی سرم کردم که جاذبه اش برای خداست، خدا خوشش میاد.اون جوون ها که چشمشون زیاد پاک نیست، قلابشون به چادر مشکی من گیر نمی کنه. به خاطر این بود که به من چیزی نگفتن.
آرمیتا گفت: خب من فکر نمی کردم پوشش خیلی چیز مهمی باشه. به همین خاطر زیاد بهش اهمیت نمی دادم. یعنی به این خاطر بوده؟
من: آره
آرمیتا: خب من هم می خوام از این چادر های مشکی داشته باشم.
من: اگر می خوای بعد از ظهر با هم بریم بازار و یکی بگیریم؟
آرمیتا: نه! اگه می شه خودت تنها برو و برام ی چادر مشکی خوب بگیر…می ترسم اگر این طور بیام باز هم یکی از این پسر ها بهم تیکه بندازه، می ترسم قلابشون به من گیر کنه. بی زحمت یه چادر خوب برام بگیر