چراغ دوازدهم ...
شهرداري، يک چراغ پرفروغ سر کوچهي محلهمان نصب کرد. اهالي محل، اهليت نداشتند! با سنگ آن را شکستند و محله در خاموشي فرو رفت. خاموشي را ميپسندند، چون راحتتر دزدي ميکنند، راحتتر به ناموس مردم تجاوز ميکنند، راحتتر…!
شهرداري ميدانست. يک لامپ ديگر به جاي لامپ شکسته نصب کرد. آن را نيز شکستند. شهرداري دوباره نسبت به تعويض لامپ اقدام کرد. چراغ سوم را نيز خاموش کردند. چراغ چهارم…
براي يازدهمين بار، شهرداري چراغ شکسته را نو کرد. آن را نيز خاموش کرديم. شهرداري فهميد که ديگر فايده ندارد! لامپ دوازدهم را نگه داشت تا وقتي که بفهميم ارزش روشنايي را و منزجر شويم از تاريکي! چراغ دوازدهم وقتي روشن ميشود که ثابت کنيم آن را حفظ خواهيم کرد. صدها سال در خاموشي به سر برديم و همهي حيثيت خود را باختيم. سي سال است که شمع کوچکي را پاسداري ميکنيم تا ثابت کنيم ديگر بزرگ شدهايم و لياقت چراغ را داريم! از تاريکي متنفر شدهايم. هزاران پروانه فداي اين شمع شدند، زيرا به خوبي درک کرديم معناي سخن پيرمان را که «پشتيبان شمع باشيد تا به مملکت شما آسيبي نرسد»!
کاش زودتر ميفهميديم بدون نور، خواندن قرآن محال است!
جانمان به لب آمد. تا کي در انتظار چراغ بمانيم؟!
اللهم عجل لوليک الفرج