بی غیرت!!!
جوان خيلي آرام و متين به مرد نزديک شد و با لحني مودبانه گفت: ببخشيد آقا! من ميتونم يه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنين حرفي را نداشت و حسابي جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و ميان بازار و جمعيت، يقه جوان را گرفت و عصباني، طوري که رگ گردنش بيرون زده بود، او را به ديوار کوفت و فرياد زد.
مرديکه عوضي، مگه خودت ناموس نداري… خجالت نميکشي؟
جوان امّا، خيلي آرام، بدون اينکه از رفتار و فحشهاي مرد عصبي شود و واکنشي نشان دهد، همان طور مودبانه و متين ادامه داد.
خيلي عذر ميخوام، فکر نميکردم اين همه عصبي و غيرتي شين، ديدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه ميکنن و لذت ميبرن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگيرم که نامردي نکرده باشم… حالا هم يقمو ول کنين، از خيرش گذشتم.
مرد خشکش زد… همانطور که يقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زير چشمي زنش را برانداز کرد…