طلاییه خاکی که زمین گیرت می کند.....
به محض اینكه روی خاک زانو زدی، اولین درس از رشته عشق را میآموزی . صورتت كه خاكی میشود، آنچه آموختهای با جانت در میآمیزد . این همان خاكی است كه نیمههای شب از اشک سجدههای شهید گل شده است .صدای باد نالههای دلش را در گوشت می پیچاند و درس را مرور میكنی؛ هر چه ادب و تواضعت بیشتر باشد، در آستان دوست محبوبتر خواهی شد.دست هایت ناخودآگاه به سوی آسمان بلند میشود. پرده دل میلرزد. اشک فرو میغلتد و میگویی : ای رؤوف مهربان حی قدیر، جان زهرا و علی دستم بگیر و او درس دوم را به تو آموخته است؛ تمنـّـا.
هنوز دستها را پایین نیاوردهای كه غوغا میشود. بطن آسمان به لرزه درمیآید. گرد و غبار بلند می شود. صاعقهای میزند. دلت آرام میگیرد و تازه مییابی آنكه تو را فراخوانده و ضمانتت را كرده است، چه منزلتی در این آستان دارد. حالا دیگر بوی عطر تمام فضای دلت را تسخیر كرده است. آرامش غریبی را حس میكنی كه تا آن زمان نیافته بودی. گویی با دلت تنهای تنها شدهای و باد هرچه غریبه بوده را با خود برده است. چقدر خودت را آشنا مییابی. لذت این حس در وجودت پیچیده كه ناگهان یادآوری خاطرهای كه آن راوی در كنار اروند برایت گفته احساست را در هم می پیچد: «در روایت داریم هركسی كه در آب شهید شود، اجر دو شهید را دارد. یک بار برای یكی از دوستان غواصم این روایت را تعریف كردم. گفت راست میگویی، از فرط ترسی كه جنگ در آب دارد. آن هم شب، در آب ارونـد خروشـان، زیر آتش سنگینی كه از بالای سرت میریزد. شب عملیات والفجر8 معنای این جمله را یافتم كه هر كسی میخواهد به امام زمانش برسد، باید خودش را به آب و آتش بزند و در آن شب هم آب بود و هم آتش.» و درس سوم را می آموزی؛ مجــاهدت. باید صداقتت را اثبات كنی و این كار سختی است. خیلی باید خودت را آماده كنی. ابتلا لازمة عشق است و خطر شرط عاشقی. اما نترس. آنكه تو را به آغاز این راه خوانده، میتواند به پایان این مسیر نیز برساندت. آنكه در آن عالم برایش حكم شفاعت زدهاند، سهل است در این دنیا كه نگاهش حكم مسیحا كند.