دل نوشته .... وقتی به حوزه آمدم....
یا حق
وقتی به حوزه آمدم چیزی دروغ موج میزد بی آنکه بدانم آن چیز چرا و چگونه به وجود آمده ، یا اینکه اسم آن چیز را میتوانم (حس) بگذارم تا اینکه بگویم وقتی به حوزه آمدم حسی دروغ موج میزد.موجی که برای دقایقی خودم را با خودش برد . من از زمانهای دور آن موجرا در دروغ می پروراندم تا شاید زمانی یا روزی با آن حس موجی به جایی که می خواهم برسم و از لا به لای آدمهایی که در شلوغی حال و روزگارشان حتی خودشان را گم کرده اند عبور کنم و خودم را با آن حس قشنگ موج به آگاهی و خوبی برسانم.
راهش را بلد بودم اما توان آن را نداشتم که به تنهایی از این هیاهو عبور کنم . منتظر تلنگری از سوی کسی بودم که مرابه راهی روشن هل بدهد . راهم را میرفتم ، میرفتم و میرفتم
تا شاید صدایی ، فریادی ، یا شاید همدستی یاشاید نگاهی یا کسی یا حرفی در این راه مرا به آن روشنایی که منتظرش بودم برساند. بی هوا میرفتم .بی هوا اما دقیق ، دقیق به اینکه گویا نکند در این راه تکه سنگی سیاه مرا از ادامه دادن راهم منحرف کند یا شاید در نزدیکی پرتگاهی صدایی مرا به وجد آورد . به دنبال آن صدا سقوط کنم . دقیق بودم و میترسیدم ، میترسیدم از آنکه نکند راهم به اشتباه کثیف شود . در راه خدا را داشتم در وجودم ، در دلم و تمامی دقایقی که از عمرم سپری میشد او را داشتم صدایش میکردم ، آرامم میکرد . وای اگر خدا نبود من هم نبودم اگر او همراهیم نمیکرد نمیدانم در ان بیابان برهوت چه می کردم ؟؟؟
با آن راهی که نمیدانستم آخرش به کجا می رسد . خدا را شکر که خدا نفس به نفس ، قدم به قدم همراهم بود و هست . او بود که مرا در یکی از همین روزهایش بوسیله یکی از بنده های خودش بیدارم کرد. مرا به سمت آن راهی که سالها دنبالش بودم هدایتم کرد با جایی آشنایم کرد که قبل از اینکه وارد حال و هوای آنجا شوم مرا دگرگون کرد . حس میکردم این همان چیزی بود که در تمامی مسیرم دنبالش بودم.پیدایش کردم آن هم به وسیله ی خود خدا . خدا مسیری را نشانم داد که میدانم و مطمئنم که مرا به روشنایی می رساند .حوزه علمیه جایی برای رسیدن به روشنایی ، بالی برای پرواز کبوتران سپید . با این مکان آشنا شدم ، همانطور که گفتم : من از سالهای دور در دروغ خودم و آماده میکردم و تمام سعیم این بود که کاری نکنم که مرا از رسیدن به روشنایی و در آخر از رسیدن به خدا دور کند خدا مکان و راهی را نشانم داد که باید تلاش بی پایان برای خوب ماندن را در آنجا بیاموزم ، بیاموزم چگونه خوب باشم . خوب بمانم و خوب زندگی کنم و در آخر خوب بروم ، وقتی به حوزه آمدم خوشحال بودم با تمامی وجود چرا که میدانستم به راهی قدم میگذارم که مرا به خدا نزدیکتر و نزدیکتر خواهد کرد . وقتی به حوزه آمدم با یک( بسم الله الرحمن الرحیم) قدم به حیاط آن گذاشتم از خدا خواستم که اگر لایق این راهم ، مرا تنها نگذارد و همراهیم کند تا در این راه خوب بدرخشم …………. .
· بزرگی آدمها به بزرگی انتخاب های آنهاست ، این را بدان که انتخاب تو همواره با توست تا ابد تا همیشه…..
زهره انصاری -طلبه پایه اول حوزه علمیه فاطمه الزهرا (س)