داستانک - منتقم را برسان...
شب از نیمه گذشته بود…
راه افتادیم…
قدم زنان…در کوی ابا عبدالله…
کوچه ها تاریک و خلوت….در سکوتی مبهم…
و ما آرام…آرام…
قدم برمیداشتیم…
و زیر لب میخواندیم…
“نیمه شبه و خلوته تموم شهر کربلا…بعد یک روز باشکوه…خوابن همه مسافرا…”
در سکوت و خلوت و تاریکی سحر…
چشممان به نور وجود علمدار روشن شد…
هنوز نگهبان خیمه ها بود…
آرام …
با شکوه …
پر صلابت….
سلام دادیم و داخل شدیم…
صحنش خلوت بود و ساکت…
صدای گنجشکان حریمش فضا را پر کرده بود…
رو به روی ضریحش نشستم…
دو زانو…
چشم دوخته بودم به ضریحش…
ذهنم درگیر سوالاتی بود…
با خود گفتم من گناهکار….در حریم علمدار…
هربار خواستم به زمین بنشینم…اجازه گرفتم…ادب کردم… دو زانو نشستم…و سر را به زیر انداختم…
آخر مگر میشود در برابر کوهی از ادب ، احترام حریمش را نداشت؟
و باز در ذهنم پیچید…
روز عاشورا چه گذشت؟
چگونه توانستند به او بی حرمتی کنند؟
باشد اصلا قبول…
با وجود کسی چون او….نمیتوانستند حرم را به غارت ببرند…به اهل حریمش بی حرمتی کنند…
قدرت مبارزه با بازوهای پولادینش را نداشتند دستانش را بریدند….
قدرت رویارویی با چشمان پر صلابتش را نداشتند به چشمانش تیر سه شعبه زدند…
عمود آهنین بر فرقش زدند…
آقا اصلا همه ی اینها قبول….
او را کشتند تا اهل بیتش را غارت کنند…
اما هنوز سوال دارم….
چگونه توانستند با وجود سری پر از ابهت و صلابت بر روی نیزه….به حریمش نگاه ناروا کنند….
………………….
سوالها همچنان در ذهنم در گردش بود…
درگاه حریمش را بوسیدم…
وارد شدم…
به ضریحش رسیدم…
دست به کنگره های ضریحش گذاشتم…
چشم بر ابهت و عظمتش دوختم…
گفتم:
علمدار…آقا….سرور….
به خدایمان بگو…
شیعه دیگر تاب ندارد…
ندارد به خدا…
منتقم را برسان….