بدون روسری بیرون بروند، نگاهشان هم نمیکنم
همه شلوغی و هیاهوی شهر، در این کوچه و پشت درب خانه میماند و ما همراه میزبانان خوشرو و مهربانمان وارد خانهای میشویم کوچک اما زیبا، خانهای قدیمی که سنتیبودنش به زیبایی و دلچسبیاش میافزاید.
آنجا مادری روی تخت نشسته است و نگاه به عکس پسر شهیدش در کنار دکتر چمران باعث دلگرمی و آرامشش میشود ونگاه هر بار به تصویر مقام عظمای ولایت جانی دوباره به او میبخشد.
همه شلوغی و رفتوآمدهای شهر، پشت درب خانه شهید محسن رمضانی خاموش میشود. اما کوچه همیشه نام و نشان محسن را دارد. برای راهنمایی و هدایت عابرانش.
هرچند اگر تمامی قلمهای دنیا و صفحاتش بخواهند بنگارند از حماسه شهیدان و ایثار بزرگمردان، باز هم مدیون و مهجور میمانند اما ما به رسم ارادت و ادب به محضر شهدایی چون شهید محسن رمضانی که در دورهای خاص در کوران حوادث و درگیریهای بعد ازانقلاب و قبل از آغاز جنگ به ندای حق لبیک گفتند و رفتند، دقایقی مهمان خانه گرم شهید محسن رمضانی شدهایم. آنچه در پی میآید، حاصل این گفتوشنود است با مادر و خواهر شهید محسن رمضانی.
زمزمههای ملیشدن صنعت نفت
اهالی محل، خانواده شهید رمضانی را به نام خسروی میشناسند. پدر خانواده برای اینکه به خدمت سربازی نرود، فامیلیاش را به رمضانی تغییر میدهد و این میشود آغازی برای آنچه باید در آینده رخ دهد و ۲۸مرداد ۱۳۳۲ ستارهای تابناک در آسمان حیاتشان طلوع میکند به نام «محسن». مرداد ۱۳۳۲بود و زمزمههای ملیشدن صنعت نفت و مردم در تظاهرات.
زمان، زمان بیداری و ایستادگی بود
روزها و سالها از پس هم گذشتند. زمان، زمان بیداری و ایستادگی بود ومحسن هم ماند و مبارزه را آغاز کرد، از همان ابتدا از خانه خود. او اصرار به پوشیدن روسری و چادر برای خواهرانش داشت ودوست نداشت آنها بدون حجاب بیرون یا به مدرسه بروند. آن زمان هم هرکس با چادر به مدرسه میرفت، مسئولین مدرسه چادرها را از سرشان برمیداشتند. اصلا اجازه چادر سر کردن به کسی نمیدادند و محسن اصرار به حفظ حجاب برای خواهرانش داشت. حرفش هم این بود که اگر نمیتوانند با حجاب باشند، به مدرسه نروند. اگر بدون روسری بیرون بروند، دیگر نگاهشان هم نمیکنم. اینها نشأتگرفته از ایمان و اعتقاد محسن بود.
انقلاب تازه پا گرفته بود
انقلاب که به پیروزی رسید، اصرار داشتیم محسن ازدواج کند. به محسن گفتم: «دیگر خانمها باحجاب شدهاند،دختری را انتخاب کن تا من عروسیات را ببینم.». انقلاب تازه پا گرفته بود، محسن میگفت: « بعد از انقلاب ازدواج میکنم، اگر هم زنده نماندم که هیچ». هنوز جنگ شروع نشده، کردستان شلوغ شده بود و دکتر چمران به مناطق غرب کشور رفته بودند.
در کردستان همراه دکتر چمران بود
محسن ۲۷سال داشت که به کردستان رفت. از دکتر چمران روایات زیادی میگفت. از شهامت، شجاعت، پیشقدمبودنش در تمام کارها وهنگامه درگیری میگفت. بعد از ۲۰روز که آنجا بود آمد. آمده بود برای خداحافظی. صورتش گل انداخته بود. گفتم چقدر زیبا شدهای محسن؟ گفت: برای شهادت است که زیبا شدهام. گفتم: هر چه خدا بخواهد. ۲شب ماند و بعد رفت. من هم بعد از رفتن محسن به زیارت امام رضا (ع) رفتم.
قبل از همه، خبر شهادتش را دانستم
در راه برگشت از مشهد مقدس در اتوبوس سرم را روی شیشه ماشین گذاشتم و گریه کردم، همینطور اشک میریختم که به خواب رفتم. در خواب دیدم که سه نفر روبرو یصندلی من نشستهاند، یکنفرشان لباس سبز پوشیده بود. به یکی از آنها گفتم: این آقا که سبز پوشیدهاند کیست؟ خود ایشان پاسخ دادند: من امام حسین(ع) هستم، آمدهام به بدرقه تو. آمدم که خبر شهادت محسن را بدهم …
فقط تکهای گوشت سوخته بود
خبر شهادت محسن را که به مادادند، به پزشکی قانونی رفتیم. پدرش گریه کرد. گفتم: مگر قرار نبود برای محسن گریه نکنی. دخترعموی محسن هم آنجا بود، او عضو مجاهدین خلق بود. من جلوی او گفتم برای چه گریه میکنی،شاخه گلی به او دادم و گفتم بگذار منافقین ما را خوشحال ببینند. از محسن فقط مقداری گوشت باقی مانده بود. آر.پی.جی به باک بنزین ماشین خورده و منفجر شده بود. محسن سوخته بود نه سر، نه پا، نه دست، هیچی نداشت؛ فقط مقداری گوشت سوخته بود، همین.
علاقه بسیاری به ورزش باستانی داشت
با جان و دل رضایت دادیم که محسن برود. خودم به محسن گفتم که از رادیو خبر سربریدن سربازها را با آجر شنیدم. او هم بااینکه تکپسر بود و سختگیری میشد، رفت. تحصیلاتش هم دیپلم طبیعی بود، علاقه زیادی به ورزش باستانی داشت. اهل رفیقبازی و کوچهرفتن هم نبود. بیشتر اهل عبادت و نماز بود. در ماه مبارک رمضان همه بچههایم سحر بیدار میشدند. من هم تشویقشان میکردم. همهچیز را برای آنها فراهم میکردم. با پدرش هم رابطه خوبی داشت، مانند دو دوست با هم رفتار میکردند.
درود بر برادر مجاهد
دوست داشتم که فرزندم در راه اسلام گام بردارد. پسرم که از علی اصغر (ع) امام حسین (ع) بالاتر نبود. مردم هم که میدیدند من تکفرزندم را راهی کردهام، آنها هم دستبهکار میشدند. پدرش با حضور محسن در مناطق جنگی مخالفتی نداشتند، پدرش میگفت: در جریان مبارزات انقلابی، محسن در میدان انقلاب تیر خورد. خودش شاهد بود که مردم محسن را روی دستانشان بلند کرده و شعار میدادند «درود بر برادر مجاهد».
روی حجاب بسیار تاکید داشت
خواب محسن را میبینم، خیلی هم زیاد. ۳۲ سال از شهادت محسن میگذرد، از روزی که محسن رفت، من افسردگی گرفتم. هر شب قرص اعصاب میخورم. خیلی به هم وابسته بودیم. سربازی که رفته بود، با اشک چشم برایم شعر سروده بود و زمانی که آمد، برایم خواند، من هم با او گریه کردم. در وصیتش گفته بود: از خواهرانم مثل گل نگهداری کن. در پوشیدهبودنشان تلاش کن. زمانی که خواهرهایش چادر بر سر میکردند، گوئی دنیا را به محسن دادهاند.
شهید محسن رمضانی از نگاه خواهر
همه لحظات من با برادرم خاطره است. از غیرتش بگویم که برادر غیوری بود. همکلاسیهایم در دبیرستان میگفتند چه کنیم که برادر شما سرش را بالا نگاه دارد؟ پوششها مناسب نبود، اما محسن خیلی مقید بود. به برادرم افتخار میکنم. در دوران انقلاب و شلوغیهایش هم همیشه حاضر بود، تا نیمههای شب با دوستانش در راستای اهداف انقلاب فعالیت داشتند. به طوریکه ما شبها لای درب را باز میگذاشتیم تا هر زمان که به خانه برگشت،پشت درمنزل نماند. بعد از انقلاب به محض تشکیل کمیتهها، فعالیتش را آغاز کرد و با شلوغیهای پاوه و کردستان همراه برادران دیگر راهی آن مناطق شدند. محسن هنوز به طور کامل طعم شیرین پیروزی انقلاب را نچشیده بود، او برای دفاع از اسلام و حفظ انقلاب اسلامی راهی شد و به همراه دکتر چمران در جنگهای نامنظم شرکت کرد.
در حسرت آخرین دیدار برادر
ما عاشق برادرمان بودیم، او برای ما عزیز بود اما اسلام و قرآن عزیزتر. زمانی که میخواست از خانه خارج شود، ما ۷خواهر مثل پروانه دورش میگشتیم. یکی از ما موهایش را شانه میکرد، دیگری به کفشهایش واکس میزد، آن یکی کتش را آماده میکرد واز لحظهای که پایش را از در بیرون میگذاشت، تا جاییکه دیگر دیده نمیشد، نگاهمان بدرقهاش میکرد. آخرینباری که محسن از کردستان برگشته بود، از فرط خوشحالفی سر از پا نمیشناحتم. برای دیدار محسن، راهی خانه مادر شدم اما دیر رسیدم، او رفته بود. آه از نهادم بلند شد برادر را ندیدم و این حسرت دیدار ماند تا روز قیامت. محسن در ۹مهرماه ۱۳۵۸در سردشت به شهادت رسید و پیکر مطهرش در ۱۱مهرماه ۱۳۵۸تشییع شد. من از این حسرت دیدار لذت میبرم. ما جوانهایی بودیم که با آمدن امام(ره) زنده شدیم و هر سال در بهمنماه تجدیدحیات میکنیم.