این چيه پوشيدي تو اين گرما ؟!
گرما بود، انگار از آسمان آتش مي باريد…
صورتش گل انداخته بود و عرق بود كه مدام از سر و روش روان بود، چادر مشكي انگار يه تيكه آتش شده بود به تنش، اما باز هم سعي مي كرد خوب خودشو بپوشونه…
لب هاي پر خنده دختركان بي حجابي كه از كنارش رد مي شدند، گواهي از به سخره گرفتن پوشش او در اين گرماي وحشتناك مي داد، گاهي هم كسي بود كه متلكي بيندازد و او را به بغل دستي اش نشان دهد…
گرمت نيست؟ … اين چيه پوشيدي تو اين گرما ؟…. كولر بدم خدمتتون ؟…
پاهايي كه ديگه توان كشيدن بدنش رو نداشت و گرمايي كه ديگه غير قابل تحمل بود، انگار عرصه رو بد جور بهش تنگ كرده بود، ديگه به خونه نزديك مي شد و فكر اينكه سريع از اين شرايط نجات پيدا مي كنه لحظه اي رهاش نمي كرد…
در رو باز كرد، داخل شد و بعد از بستن درب خونه، چادرشو از سر برداشت، نگاهي بهش انداخت، احساس حقارت عجيبي مي كرد، همون جا تو حيات چادر مشكي رو به گوشه اي پرتاب كرد، انگار چيزي رو از خودش مي روند كه به خاطرش خيلي زخم زبون خورده بود، به اتاق كه رسيد خودشو جلو كولر رها كرد، درجواب سوال مادر كه پرسيد چرا اينقدر خسته اي؟ گفت؟ خيلي گرمه… اما فقط گرما نبود، بار سنگين چشم هاي دريده دختركان بي حجاب و لب هاي به سخره باز شده آنها در كوچه و خيابون، از اين گرما بدتر بود…
شربت خنك رو كه لاجرعه سر كشيد، خودشو به خواب سپرد …
مغرب بود، از گرماي هوا به شدت كاسته شده بود و لحظه هاي اذان در پيش، بيدار شده بود، وضو گرفت و قرآن رو از طاقچه اتاق برداشت و باز كرد…آيه 26 سوره اعراف:
يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْءَاتِكُمْ وَرِيشًا وَلِبَاسُ التَّقْوَىَ ذَلِكَ خَيْرٌ ذَلِكَ مِنْ آيَاتِ اللّهِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ
ای فرزندان آدم برای شما، لباس فرو فرستادیم که اندام شما را بپوشاند؛ و مایه زینت شماست؛ و لباس تقوی بهتر است؛ این از آیات خداست، باشد که متذکر شده، پندگیرند.
چه آيه زيبايي بود… انگار اين آيه را قبلاً نديده بود، يا توجهي نكرده بود، انگار امروز به چشمانش نازل شده بود و با صداي ملكوتي در وجودش شنيده بود كه: “اقراء” … بخوان به نام پروردگارت كه تو را زيبا خلق كرد و لباس تقوي را بر تو پسنديد…
كمي بيشتر توجه كرد و آيه بعدي را با دقت بيشتري خواند:
يَا بَنِي آدَمَ لاَ يَفْتِنَنَّكُمُ الشَّيْطَانُ كَمَا أَخْرَجَ أَبَوَيْكُم مِّنَ الْجَنَّةِ يَنزِعُ عَنْهُمَا لِبَاسَهُمَا لِيُرِيَهُمَا سَوْءَاتِهِمَا إِنَّهُ يَرَاكُمْ هُوَ وَقَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لاَ تَرَوْنَهُمْ إِنَّا جَعَلْنَا الشَّيَاطِينَ أَوْلِيَاء لِلَّذِينَ لاَ يُؤْمِنُونَ
اى فرزندان آدم زنهار تا شيطان شما را به فتنه نيندازد چنانكه پدر و مادر شما را از بهشت بيرون راند و لباسشان را از ايشان بركند تا زشتيهايشان را بر آنان نمايان كند در حقيقت او و قبيلهاش شما را از آنجا كه آنها را نمىبينيد مىبينند ما شياطين را دوستان كسانى قرار داديم كه ايمان نمىآورند.
انگار خدا داشت با او روبرو صحبت مي كرد، مي گفت: برايت چادر را فرستادم تا لباس تقوي باشد برايت و اين لباس براي تو بسيار بهتر است، نكند با رفتن به سمت شجرهِ ممنوعهِ هوس، گناه و شيطان، زشتي هاي خود رو به نمايش در بياري؟
اشك از چشمانش سرازير شد، انگار اين آيه، اين لحظه، فقط داشت او رو مخاطب خودش قرار مي داد، بهش مستقيم اشاره مي كرد، كه اي دختر خوب، كه خدا از زيبايي چيزي برات كم نذاشته، منِ خدا برات لباس تقوي را پسنديدم، نكنه لباسي رو تنت كني كه شيطون برات دوخته و باعث مي شه زيبايي هاي كه من بهت دادم، مبدل به زشتي بشه، زشتي اي كه فقط چشمان شيطاني اونو زيبا مي بينند و در اصل چيزي جز زشتي نيست…
صداي اذون بلند شد و او متوجه نماز شد، اين بار انگار همه وجودش مي خواست به نماز برسه و سر بر سجده در مقابل كسي بذاره كه امروز لذت بندگي رو بهش چشونده بود…
چادر سفيد و تميز و خوشبو رو از جالباسي برداشت و به سرش كشيد…. اما…
يادش اومد عصر چادر مشكي رو انداخته گوشه حياط، همون لحظه اي كه از ديدن چادرش احساس حقارت كرده بود…به حياط رفت و چادرش رو از گوشه اي برداشت، خاكي شده بود، كمي خاك ها رو از چادر پاك كرد…
…
مادر خبر نداشت، دخترش براي نماز بيدار شده يا هنوز خستگي او رو تو خواب خوش نگه داشته…
همين طور كه صداش مي زد، در اتاق رو باز كرد و … تعجب كرد…
دخترش ايستاده بود به نماز… اما اينبار با چادر مشكي…!!!
خوب كه توجه كرد، انگار نور عجيبي فضا رو روشن كرده بود، حتي روشنتر از زماني كه با چادر سفيد نماز مي خوند…. چقدر ديدني تر شده بود نماز اين بار دخترش… همون گوشه اتاق دم در نشست و فقط تماشا كرد…
عجب نمازي بود…