گفتووگو با .....
گفتــــــــــو گــــــــــو
از مترسکی سوال کردم:
ایا از تنها ماندن در مزرعه بیزاری؟
پاسخم داد:ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز
از ان بیزار نمیشم.
اندکی اندیبشیدم و سپس گفتم:
راست گفتی،من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت :تو اشتباه می کنی.
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر درونش مانند من با کاه پر شده باشد.
گفتم: لعنت بر شیطان
لبخند زد.
پرسیدم چرا لبخند می زنی.
پاسخ داد:از حماقت تو خنده ام می گیرد.
پرسیدم :مگر چه کرده ام؟
گفت :مرا لعنت می کنی در حالای که هیچ بدی در حق تو نکرده ام.
با تعجب پرسیدم:چرا زمین می خورم.
جواب داد:نفس تو مانند اسبی است که ان را رام نکرده ای نفس تو هنوز وحشی است،تو را زمین می
زند.
پرسیدم:تو چیکاره ای؟
پاسخ داد:هر وقت سواری اموختی برای رام کردن اسب تو خواهم امد فعلا برو سواری بیاموز در ضمن
این قدر مرا لعنت نکن.
گفتم:پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟
در حالیکه دور می شد گفت:من پیامبرت نیستم جوان