مثنوی بلند آیت الله وحید خراسانی درباره واقعه عاشورا
تشنهلب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حیات
كاروانسالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباحالهدی است
عرش اعلی منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش
(لطفا به ادامه مطلب توجه فرمایید)
هست دست عالمی بر دامنش
ماه و پروین خوشهچین خرمنش
قطب هستی نقطه خال لبش
گردن گردون اسیر زینبش
در سپهر معرفت شمسالضحی است
در مدار بندگی بدر الدجی است
كشتی طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهید كربلا است
عقل حیران، عشق سرگردان كه كیست
آنكه نام او حسین بن علی است
پرده خیمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال
سوره توحید یزدان شد برون
قل تعالی الله «عمّا یشركون»
آفتابی ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بیچاره گشت
ناگهان عقد ثریا را گسیخت
پیش پایش هر چه اختر داشت ریخت
آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روی ماه
نوگلان در پیش آن عالیجناب
ریختند از نرگس چشمان گلاب
كای پدر شاید ز ما رنجیدهای
بس كه بانگ العطش بشنیدهای
هین مرو بابا فدایت جان ما
پا بنه بر دیده گریان ما
اشك و آه جمله را با این كلام
داد پاسخ كه علیكن السلام
چون وداع شاه با زینب رسید
محشری اندر حرم آمد پدید
زینب ای اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسی و شقّ القمر
ای بلند اختر چكیده عقل و دین
دخت زهرا و امیرالمؤمنین
نی فقط شمس و قمر را دختری
بلكه ناموس خدای اكبری
روی زانوی نبی بنشستهای
اندر آغوش علی پروردهای
زین اَب هستی اگر در خانهای
گنج حقی گرچه در ویرانهای
همدم و همراه سلطان وجود
با امینالله در غیب و شهود
آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست
مهلتی ای زینت عرش برین
جز تو سبطی نیست بر روی زمین
ای تو تنها یادگار جدّ من
می رود با رفتن تو پنج تن
مهلتی ای شمع جمع اولین
وی ز تو روشن چراغ آخرین
میروی آهسته تر مركب بران
میرود با رفتنت جان از جهان
گفتنیها را به خواهر شاه گفت
زان مسیحا دم گل زهرا شكفت
با زبان حال با بنت رسول
گفت ای پرورده دست بتول
هان نپنداری كه پایان یافت راه
راه ما را منتهی باشد اله
رفتم و هستی تو میر كاروان
این امانت را به جدّ من رسان
پاسداری كن پس از من از حریم
خود نگهداری كن از دُر یتیم
غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغیلان آشنا
این یتیمان را كجا آرامش است
مشعل شام غریبان آتش است
روز پیك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بیمار باش
دختر رنجور اگر بیدار شد
خواب دید و تشنه دیدار شد
چون به دیدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك
هر كجا باشی دلم همراه توست
این سر خونین چراغ راه توست
زان سفر چون دید نبود چارهای
رفت زینب جانب گهوارهای
شیرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگیرد بر سرش
چون كلامالله را بر سر گرفت
سرور دین افسر از اصغر گرفت
طفلی افسرده دل و خشكیده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب
خواست تا بوسد لب خشك پسر
تیر كین بوسید حلقش زودتر
شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشید غرق خون نمود
ارغوانی رخ ز داغ اكبرش
لالهگون گشتی ز خون اصغرش
نازمت ای برده از عالم سبق
خون تو شد آبروی وجه حق
پس به سوی آسمان آن خون بریخت
رشته صبر ملائك را گسیخت
غنچه نشكفهای پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت
بر ذبیح عشق خواند آن دم نماز
عقل حیران شد از آن راز و نیاز
با نمازی كه بر آن پیكر گذاشت
پردههای عرش را از هم شكافت
بانگ تكبیرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر
گنج هستی را به زیر خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد
گلشن خلقت از این غنچه شكفت
راز هستی را عیان كرد و نهفت
دل نمیكند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش
پس ز جا برخاست بر زین زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم
شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسی زین مأوی گرفت
ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحین از دو پای شاه شد
از دو زانوی شه دین پر گرفت
شهپر روحالقدس دربر گرفت
طایر توحید در پرواز شد
شهسوار عشق میدانتاز شد
كرد عزم شهریار آن شهریار
گشت صحرا از قدومش لالهزار
فرش زیر پای شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور
مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل
نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئینه صبح ازل
ملك امكان خطّه فرمان او
گوی چرخ اندر خم چوگان او
محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهیات در نور وجود
انبیاء و مرسلین در هر طرف
بهر یاریش دل و جان روی كف
پیش روی وی ملائك سر به دست
لیك او سرگرم سودای الست
پیك نصرت آمد و دادش جواب
هین مشو بین من و ربم حجاب
چون خریدار ولای او شدم
عاشق كرب و بلای او شدم
شه سوار و زینبش اندر ركاب
چون مهی تحتالشعاع آفتاب
او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود
دید چون خالی است جای مادرش
جای مادر خواست بوسد حنجرش
بوسه زد چون بر گلوی خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه
بر گلوی خشك شاه چون لب نهاد
آتشی اندر دل زینب فتاد
كاین گلو را مصطفی بوسیده است
مرتضی آن را چو گل بوییده است
چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكیده یا رب این گلوست
پس ببوسید و به میدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان
سنگ كین چون بر جبین شه نشست
حق نما آئینهای درهم شكست
روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصفالنهار
در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب
دامنش را بر كشید و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عیان
سینهای كو مخزن توحید بود
برتر از ترسیم و از تحدید بود
سینه یا گنجینه گنج وجود
رازدار عالم غیب و شهود
مظهر اعلای ستار العیوب
پرده دار حضرت غیب الغیوب
قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبی خانه ذات خدا
دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عیان
دل مگو گنجینه علم و یقین
مخزن اسرار ربالعالمین
ناگهان تیری برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان
منهدم شد قبله كروبیان
گشت ویران كعبه لاهوتیان
خون ز قلب عالم امكان چو ریخت
ناگهان شیرازه قرآن گسیخت
خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند
بر ملائك شد عیان سر سجود
كاین چنین گوهر به كان خاك بود؟
فی سبیلالله خونش را بداد
افسر ثاراللهی بر سر نهاد
زینت خلد برین شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو
پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبعالشداد
شد جگر تفدیده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكیده لبش
شرحهشرحه دل ز داغ دلبران
قطعهقطعه تن ز شمشیر و سنان
بود بسمالله و بالله ورد او
در هیاهو خلق و او در ذكر هو
وای از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و دیدهها بر خیمهگاه
پیش چشمش عترت دور از وطن
از قفا میشد جدا سر از بدن
عرش میلرزید و كرسی میتپید
از فلك در ماتمش خون میچكید
بود تسلیماً لامرك بر لبش
یا غیاث المستغیثین مطلبش
ارجعی بشنید آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا
سر مگو، سرّ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان
آن خداوندی كه او را آفرید
قبض روحش كرد و جانش را خرید
مطمئن نفسی به حق پیوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت
شد غبار آلود روی عقل كل
مو پریشان جامع الشمل رُسل
پا برهنه، پایه كون و مكان
سر برهنه، سرور پیغمبران
خون بجوشید از زمین و آسمان
غرق ماتم شد جهان بیكران
انبیاء سرگشته در آن سرزمین
گوئیا گم گشته از خاتم نگین
اولیاء بر سینه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بینشان
اندر آن غوغا و در آن شور و شین
گفت زینب ناگهان هذا حسین
بانگ یا جدّا چو از دل بركشید
قلب عقل كل ز آه او تپید
رو به جدش كرد و گفت اینجا نگر
كاین حسین توست در خون غوطهور
آنكه روی سینه پروردی به ناز
بر سر دوشت نشاندی در نماز
این تو و این غرقه در خون پیكرش
میروم شاید كنم پیدا سرش
یوسف زهراست اندر كنج چاه
یا ذبیح الله اندر قتلگاه؟
گوی سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفی شد به دستش آشكار
گفت یا رب این عمل از ما پذیر
در ره تو او شهید و من اسیر
زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زین اسارت، عقل و دین آزاد شد
شرح این ماتم نگنجد در بیان
هم قلم بشكست و هم كلاللّسان
ما یری، ما لا یری، بر او گریست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گریست
تا صف محشر عزای او بپاست
در قیامت خون او مشكلگشاست
همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبیاء و اوصیاست
چون نباشد بین او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب
كربلای او چو عرش كبریاست
زائرش چون زائر ذات خداست
انبیاء در انتظار رخصتند
قدسیان صف بسته اندر نوبتند
تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند
تا قیامت زنده باشد نام او
كل شیء هالك الا وجهه
لب ببند آخر «وحید» از گفتگو
كی بگنجد بحر عشق اندر سبو