قضاوت عجولانه....!!
وارد اتوبوس شدم، جايي براي نشستن نبود، همانجا روبروي در، دستم را به ميله گرفتم…
پيرمرد با کتي کهنه، پشت به من،
دستش به رديف آخر صندلي هاي اقايون ميشود گفت تقريبا در قسمت خانم ها گره کرده!
خانم ديگري وارد اتوبوس شد، کنار دست من ايستاد،
چپ چپ نگاهي به پيردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!
ـ براي چي اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ اين همه صندلي خالي!
ـ خانم جان اينطوري نگو، حتما نميتونسته بره!
ـ دستش کجه نمي تونه بشينه يا پاش خم نميشه؟
ـ خب پيرمرده ! شايد پاش درد ميکنه نمي تونه بره بشينه !
ـ آدم چشم داره مي بينه! نيگاه کن پاش تکون ميخوره، اين روزها حيا کجا رفته؟!…
سکوت کردم، گفتم اگر همينطور ادامه دهم بازي را به بازار مي کشاند!
فقط خدا خدا ميکردم پيرمرد صحبت ها را نشنيده باشد!
بيخيال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم…
به ايستگاه نزديک مي شديم و پيرمرد ميخواست پياده شود
دستش را داخل جيبش برد و پنجاه تومني پاره ايي را جلوي صورتم گرفت و گفت :
دخترم اين چند تومنيه؟!
بغض گلويم را گرفت، پيرمرد نابينا بود!
خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پايين انداخت و سرخ شد