فروشی نیستـــ !
30 بهمن 1391 توسط صالحی
دخترِ یک آدم طاغوتی بود. یک روز آمد درِ مغازه. یادم نیست چه می خواستــــــ ؛ ولی می دانم چیزی به او نفروخت. دختر عصبانی شد، تهدید هم کرد حتی!
شب با پدرش آمد دم خانه امان.نه گذاشت نه برداشت، محکم زد توی گوشِ محمود! محمود خواست جوابش را بدهد، پدرم نگذاشت. می دانست پدرش توی دم و دستگاه رژیم، برو بیایی دارد. هر جور بود قضیه را فیصله داد.
دختره، دو سه بار دیگر هم آمد درِ مغازه. محمود هم چیزی به او نفروخت که نفروخت؛ می گفت:
“ما به شما بی حجـابـــ ها چیزی نمی فروشیـــــم”
شهید محمود کاوه
دلــــم ریخـتـــــ ـــــــ وقتی بــــــاز شد غنچه و گــــل را دیدم..