روز شهادت دکتر مصطفی چمران
مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد؛ ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا می روم، می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت.
من، نمی دانستم چه طور شد که رضایت دادم.
صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و خاموش شد انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود؟
… مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین کردم که مصطفی امروز برود، دیگر بر نمی گردد.
دویدم کلت کوچکم را برداشتم. نیم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم.
نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچه ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را می شناختم، آنجا کار می کردم. وارد حیاط که شدیم من به سمت سردخانه رفتم می دانستم مصطفی شهید شده و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: « اللهم تقبل منا هذاالقربان» وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت می کند.
تلخیص از کتاب: چمران به روایت همسر شهید، ص 47