دل نوشته .... شنیده بودم که پهلوانان نمی میرند!
شنیده بودم زمان انحناء دارد ، و فکر کرده بودم : شاید اینیشتین گفته بود یا … . و در انحناء زمان که گم شده بودم دیده بودم گریستن را . و مرد را . و مردی که می گریست را .
شنیده بودم که عده ای هر هفته میروند و به باغهایشان سر می زنند و آخر هفته خوشی را می گذرانند و حتی صدقه هایشان زبانزد است. ولی ندیده بودم مردی را که هرشب به باغش سر می زد و بر سر چاه گریه می کرد. و حتی موقعی که صدقه می داد ، به او می گفتند ای جوانمرد حق ما را از علی بستان!!!!!!!
شنیده بودم که پهلوانان نمی میرند ولی حتی فکرش را هم نمی کردم که دست پهلوانی را ببندند و بر زمین بکشندش . -که این بدتر از مرگ است-
شنیده بودم که زمین یک اسد الله دارد که همو نیز غیرت الله است .ولی حتی نتوانسته بودم که تصور کنم در مقابل چشمان غیرت الله … .
آری من فقط شنیده بودم ، مثل خیلی های دیگر . فکر نکرده بودم . شنیده بودم و نفهمیده بودم . شنیده بودم و نیندیشیده بودم . شنیده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ولی حالا اندیشیدم که فرق من با کسانی که آنروز آن حادثه را نظاره می کردند چیست؟