دل نوشته:با من سخن بگو حسین!!!
حسين … از تو چه دور افتاده ام .
اشک هايم را بر غم که ريخته ام که هم اکنون از جوشيدن باز ايستاده اند ؟
ناله هايم را به فراق چه کسي بلند کرده ام که هم اينک درگلو خشکيده اند؟
دست هايم را به مصيبت کدام عزيزي بر سينه زده ام که در اين هنگامه
قيامت ، از حرکت وا مانده اند ؟
حسين …
مگر از تو بي کس تري مي شناسم ؟
مگر از تو غريب تري يافته ام ؟
حسين … مگر از تو مظلوم تري پيدا کرده ام ؟
يا شايد آنقدر بر تو گريسته ام که چشمه اشکم خشکيده ؟
گلويم ياراي ناله اي دگر را از دست داده ؟
نه اما … نه ، انا اعلم بنفسي من غيري
آه …
حسين … از تو چه دور افتاده ام .
***
ايستاده اي ،
در ميان پرده اي از اشک ، دوستانت را راهي کربلا مي کني ،
برايت دست تکان مي دهند ،
همين دست ها چند روز ديگر ضريح شش گوشه جگر گوشه فاطمه را
لمس خواهند کرد .
دلت گرفته ،
چند سال است کارت ، فقط ريختن اشک در پشت سر کاروان است .
چه اتفاق افتاده …
آيا فقط قسمت نبوده …
اما او بهتر مي داند ، و ربي اعلم بي مني بنفسي
***
دست هايم را دراز مي کنم تا شايد از دور بتوانم لمسش کنم …
کاروان رفته و باز مانده ام …
حسين … از تو چه دور افتاده ام …
از تو چه دور افتاده ام …
محمدی-مدرسه علمیه ریحانه النبی(س)سنندج