دل نوشته ..... این روزها دلمان بدجوری گرفته است آقا!
آقای من سلام!
این روزها دلمان بدجوری گرفته است آقا. راستش را بخواهی سال هاست که دیگر این دل ما روز خوش و خرم به خودش ندیده است. تاریخ دقیقش را اگر بخواهی می شود از همان ثانیه ای که آتش، گر گرفت پشت در آن خانه ی کوچک و صمیمی. هزار و خرده ای سال است این دل ما گرفته است ولی این روزها غم و غصه مان بیشتر شده است. اشک توی چشم هایمان جمع شده است. حالمان خراب است. بغض راه نفس هایمان را بسته است.
مولای من!
با خودمان گفتیم جمادی، این ماه بغض و اشک و روضه های سنگین تمام می شود و رجب می آید و چشممان به جمال عزیز دلمان، علی بن ابیطالب روشن می شود و دلمان کمی، فقط کمی شاد می شود و چند روزی بغض هایمان را فراموش می کنیم و به شادی ولادت امام عزیزمان لبخند می زنیم که … که نشد. یعنی نگذاشتند که بشود.
سرور من!
این روزها دلمان بدجوری گرفته است. راستش را بخواهی اشک هایمان را یواشکی می ریزیم تا دشمن شاد نشویم. گلویمان را بغض و غضب بد جوری می فشارد. بدیش این است که هر چه می کنیم، هر چه می نویسیم، هر چه لعنت و دشنام می فرستیم این دلمان خنک نمی شود.