دل نوشته....
بهار آمد و تقویم خانه زیبا شد
بهار آمد و تقویم خانه زیبا شد
شبی گذشت سه تا شاخه گل شکوفا شد
سه تا پسر ، سه گل بی نشان و مادر که
تمام جسم و جوانی ش ، وقف گل ها شد
برای بابا هم ، حجم کهنه ی قدیم
پُر از غرور و قشنگی و شور و غوغا شد
شبی شبیه به شبهای قبل مادر باز
برای جشن عروسی شان مهیا شد
سه سفره چید و سه آیینه شمعدان و سه گل
و بعد توی خیالش سه جشن برپا شد
سه تا عروسی خیالی گرفت و در ذهنش
به خنده گفت که گلهای خانه شش تا شد
و این چنین همه روزهای آن مادر
به رنگ آبی روشن (به رنگ رؤیا) شد
ولی سه ابر به سمت خیال مادر رفت
و توی صفحه ی تقویم خانه ، فردا شد
بهار بود ولی چراغ آسمان چرخید
و فصل فصل شکست و سکوت و سرما شد
و در شبی که هوا تا همیشه ابری ماند
سه رعدو برق زد و پشت آسمان تا شد
سه تا برادر،باهم،سه تا پرنده شدند
سه تا پرنده پریدند و خانه تنها شد
دو چشم مادر ماند و سه تا دریچه که هر
کدام،سمت تن سرد یک پسر وا شد
جنازه هاشان راکه زمین مصادره کرد
و روح انها هم،سهم آسمان ها شد
دو چشم مادر ماندو سه قاب عکس و سه شمع
و حجم درد مساوی حجم دنیا شد
برای گریه ولی حجم چشم ها کم بود
و ان دو چشم،دوتا برکه؟نه،دو دریا شد !
و بعد آینه ی عقدشان ترک برداشت
سه بار عقد، سه تا جشن مرگ برپا شد!
سه تا پسر ولی از آن سه تا کدام یکی
عصای موقع پیری برای بابا شد ؟!
و کار مادر هم جای پخش شیرینی
میان مجلس ترحیم پخش خرما شد
به قلم معاون فرهنگی مدیریت حوزه های علمیه خواهران استان کردستان