دستانی که دمپایی می پوشند!!!
دستانی که دمپایی می پوشند، مقدس تر از لب هایی که دعا می کنند!
خیلی سخت است دست هایت برای کسب روزی حلال روی زمین سائیده شود و پوست کف دستت کنده شود اما دم نزنی!
صبر زیادی می خواهد برای اینکه نان حلالی کسب کنی و در سرمای زمستان روی زمین سرد و آسفالت یخ زده بنشینی و طاقتت طاق نشود!دلی بزرگ می خواهد که هزینه های طاقت فرسای زندگی بر روی سرت آوار شود اما خم به ابرو نیاوری!
شاید باورش سخت باشد که هستند آدم هایی که برای اینکه عزت نفسشان خدشه دار نشود حاضرند سخت ترین کارها را به جان بخرند اما دستشان جلوی کسی دراز نشود.
ممکن است همین دور و برمان باشند اما روزمرگی و زندگی یکنواخت ماشینی، پرده غفلت بر چشمهایمان کشیده است و نمی بینیم آنچه را که باید ببینیم و می بینیم آنچه را که نباید ببینیم!
سوژه گزارش ندای ارومیـــــه، مردی است که بار زندگی شرافتمندانه ای را به دوش می کشد و مخاطب این گزارش، وجدان بیدار بشری است.
این مرد شاید برای ما ناشناخته باشد.ناشناخته از این نظر که، شاید ما فقط ظاهرش را ببینیم اما چیزی که برای ما پنهان است روح بزرگ و همت والای اوست.
اسمش مجید است و نام خانوادگی اش مرادی.سن أش در حدود 30 تا 32 به نظر می رسد.وقتی که او را دیدم اصلا باورم نشد.از کمر به پایین، دوپا نداشت و فقط بزرگمردی و اراده نیم تنه بالایی اش بود که اینگونه طعنه به تمام ادعاهای پوچ مردانگی می زد!
مجید علاوه بر خرج خانواده، هزینه دانشگاه برادرش را هم تامین می کند!
به او نزدیک شده و خودم را معرفی کردم و گفتم که خبرنگارم.
صحبت هایم را با او درباره معلولیتش شروع کردم.گفتم:دو پا نداری اما انگار اراده قوی داری!
در جوابم گفت: معلولیتم مادرزادی است و از کمر به پایین پا ندارم.
از او درباره زادگاه و خانواده اش پرسیدم.سوال کردم: اهل کجایی و خانواده تان چندنفره است؟
مجید گفت: اهل روستای گونی از توابع سرو هستم و کلا سه نفریم؛ مادرم و برادرم و خودم.پدرم هم فوت شده است.
درباره برادرش سوال کردم.گفت: او هم اکنون دانشجوی دانشگاه آزاد است و خرج دانشگاه او را هم از طریق دست فروشی تامین می کنم.
به پینه های دستانش دقت کردم و دیدم دمپایی های پاهای نداشته اش را به دستانش پوشیده است!دستان تاول زده و پوست کنده شده اش را به دقت نگاه کردم.دنیایم عوض شد و بغض کردم.
با بغض پرسیدم: هر روز فاصله بین روستای گونی سرو تا خیابان استادان را برای کار طی می کنی؟
جوابم را اینگونه داد: سه چرخه موتوردارم را کوچه بغلی پارک کرده ام و در منزل یکی از اقوام در ارومیه ساکن هستم و با این سه چرخه هر روز به اینجا می آیم.قبل از اینکه عملیات طرح روگذر مدرس اجرا شود، در آنجا دستفروشی می کردم اما بعد از مهرماه که میدان مدرس را تخریب کردند برای دستفروشی به خیابان استادان آمدم.
ادامه داد: خدایم را شاکرم که روزی ام را با نان بازوی خویش تامین می کنم.
از او خواستم نظراتش را در مورد کلمات زیر بگوید که جوابهای جالبی داد:
مادر: خوشبختی من.دست و پاهایش را می بوسم.
معلولیت: خواستن توانستن است.
مجید: نمی دانم.
کار و شغل: آرزوی دور و دراز و شاید دست نیافتنی!
خیابان استادان: محله بر و بیا و محل کار!
سه چرخه موتوردار: وسیله کسب درآمد!
دنیا: گاهی سیاه و گاهی سفید و کلا خاکستری
امید: هیچ وقت از دستش نمی دهم.
دمپایی: دست پوش.
پا: ندارم اما کاش داشتم!
مجید در پایان در حالیکه سرخ و سفید شده بود، با همان سادگی و پاکی و نجابت ذاتی اش گفت: فقط نمی خواهم تصویرم در صدا و سیما پخش شود آقای خبرنگار.
به او قول دادم که تصویرش در تلویزیون پخش نخواهد شد و شماره اش را گرفتم و گفتم: سعی خواهم کرد دنبال کارهایش را بگیرم و به نوعی رابط بین او و مسئولین برای پیگیری و تحقق خواسته هایش باشم.
وقتی مصاحبه ام تمام شد و با او خداحافظی کردم، در طول راه آدم های پولدار و خوش بحال!!! را در خیابان استادان دیدم که بعضا کمربند شلوارشان یارای نگه داشتن شلوار را نداشت یا کسانی را که سرخاب و سفیداب صورتهایشان طعنه به رنگین کمان می زد و ادعاها و ناله های شکم های سیرشان هم که إلا ماشاالله تمامی نداشت، ندارد و نخواهد داشت!
واقعا جای سوال اینجاست که مسئول محترم بیلان کاری شما چیست؟ شمایی که ادعاهایتان گوش فلک را کر کرده است و آسمان خراش لاف زدن های کاری تان، سر به سپهر گردون کشیده است، چه کاری برای مجید و امثالهم کرده اید؟
یادتان باشد سردی که مجید و نیم تنه بالایی اش روی زمین یخ زده تحمل می کند، گرمی آتش و شراره های جهنم را برای شما بدنبال خواهد داشت.
مجید هر روز در جایی می نشیند که شاید روزی صدها نفر خوش بحال و بی خیال از کنارش می گذرند و دریغ از یک جرعه توجه!
مجید در خیابانی دست فروشی می کند که هر روز برق تمیزی ماشین های چندصد میلیونی و شاسی بلند بر چشمانش می افتد.
مجید گزارش ما، شاید درآمد یکساله اش به اندازه پول لاستیک این ماشین ها نباشد اما او همچنان با امید زندگی می کند و برای کسب روزی حلال روی پاهای نداشته اش! می ایستد و هر روز آدم هایی را می بیند که فاصله طبقاتی، فکری، مالی و زندگی اش با آنها از زمین تا آسمان است.