داستان سخاوت
داستان سخاوت
حضرت زينب (س) شوهر بسيار مهرباني داشتند كه خوشاخلاق بود و برخوردش هميشه با مهرباني و لبخندي ملايم بود و اين همه حسن خلق و نيكي را از پدر بزرگوارش به نام جعفر طيار به ارث برده بود.
اين مرد خدا عبدا… نام داشت و برادرزاده حضرت علي (ع) بود. عبدا… نخلستاني داشت كه آن را بسيار دوست ميداشت. يك روز بر اثر كار، بسيار گرسنه شده بود و تصميم گرفت به خانه برود كه متوجه شد موقع اذان است. صداي ا…اكبر طنينانداز شد. سخن گهربار رسول خدا (ص) را به ياد آورد كه براي اذانگو چه اجر و پاداشي مقرر شده است.
عبدا… غلام سياهي داشت كه به دليل داشتن يك صفت نيك به عاليترين درجات رسيد. اين غلام سياه مشاهده كرد كه عبدا… اذان ميگويد در حالي كه در نخلستان است، آن هم دور از شهر كه در آنجا كسي وجود ندارد. با تعجب پرسيد: چرا اذان را بلند گفتي؟
با محبت اينگونه پاسخ داد: روز قيامت تمام اين نخلها و ريگهاي بيابان شهادت ميدهند و سخن خواهند گفت.
اين غلام سيهچهره، فهميده و باايمان كه روحي به زلالي اشك و لطافت شبنم داشت، شروع كرد به اذان گفتن با صداي بلند و آنگاه به نماز ايستاد.
عبدا… خيلي شاد و خرسند شد و مقداري نان داشت كه به او هديه كرد. سپس مشاهده كرد سگي به طرف اين غلام آمد، مقداري از آن نان را به سگ داد، سپس مقداري ديگر را نيز نزد سگ گذاشت. به اين ترتيب تمام غذايش را جلوي سگ نهاد.
عبدا… به غلام گفت: غذاي تو همين بود؟ او گفت: آري. عبدا… گفت: براي خود چيزي نگذاشتي و همه را به سگ دادي. پس چگونه گرسنگي خود را رفع ميكني؟ غلام گفت: روزه ميگيرم. عبدا… گفت: اين غلام از من سخاوتمندتر است و آن نخلستان را با تمام وسايل و لوازمش به او بخشيد و او را آزاد كرد.
غلام گفت: من آزاد شده اين آيه مباركه هستم: «لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون.» هرگز به نيكوكاري نميرسيد مگر آنكه آن چيزي را كه بيشتر دوست داريد، در راه خدا انفاق كنيد.