داستان آن گردنبند
ابن رجب حنبلي رحمه الله در ضمن طبقات حنابله شرح حال قاضي ابي بكر الأنصاري البزاز را اينگونه بيان مي كند: او گفت: در يكي از روزها كه من در مكه مكرمه بودم گرسنگي شديدي به من روي آورد و هرچه به دنبال غذا گشتم چيزي را براي خوردن نيافتم. در اين اثنا ناگهان كيسه اي از ابريشم را كه با نخي ابريشمي بسته شده بود را پيدا كردم. آنرا برداشته و با خود به خانه بردم. زماني كه سر آن را باز كردم چشمانم به گردن بندي از مرواريد افتاد كه تابه حال مانند آنرا نديده بودم. سر آن را به حالت اول بستم و براي يافتن غذا از خانه بيرون رفتم. در اين حال پيرمردي را ديدم كه صدا مي زد و مي گفت: هر كس كيسه اي را بيابد كه نشاني اش چنين و چنان است 500 دينار طلا به او مژدگاني خواهم داد. با خود گفتم كه من اكنون انسان محتاجي هستم دينارها را مي گيرم و كيسه را به او مي دهم.
صفحات: 1· 2