خاطره یکی از دوستان که چادری شده...
سال 86 بود که وارد دانشگاه شدم با اعتقادات خاص خودم. با دخترای چادری رابطه خوبی نداشتم. اصلا به حجاب اعتقاد نداشتم. از چادر که متنفر بودم. خانواده ام خیلی معمولی بودند و اقوام هم مثل خودم به حجاب اعتقادی نداشتند و بعضا پیش می اومد تو مجالس به افراد محجبه می خندیدیم.
اون موقع توی دانشگاه ما چادر اجباری بود البته کاملا مشخص بود چه کسی اهل چادر هست و کی نیست. کی محجبه هست کی نیست.
توی خوابگاه اتاق کناریمون یه فرزند شهید بود. خیلی دختر ماهی بود، همه دوسش داشتن. اخلاق خیلی خوبی داشت. به همه کمک می کرد، همه رو راهنمایی می کرد، خیلی انسان معنوی ای بود. با این حال سعی می کردم تو خیابون باهاش راه نرم، تو دانشگاه پیشش نباشم. واسم اُفت داشت با یه محجبه راه رفتن.
کم کم تو محیط خوابگاه با هم بیشتر آشنا شدیم و من رفته رفته راغب شدم با شهدا آشنا شم. اسفند 88 با همین دوستم که فرزند شهید بود رفتم جنوب. می خواستم ببینم باباش و امثال باباش کجا بودن و چکار می کردن. یعنی فقط برای ارضای حس کنجکاوی خودم بود که رفتم.
تو همین سفر بود که پایین عکس یه شهیدی که یادم نیست کی بود نوشته بود: “خواهرم، سرخی خونم را به خاطر سیاهی چادر تو دادم.”
راوی کاروان هم قسمتی از وصیت نامه یه شهیدی رو خوند که گفته بود: “از زنان و دخترانی که حجابشون رو رعایت نکنند نخواهم گذشت چون امثال من برای حفاظت از دین به اینجا آمدیم.” البته عین جمله یادم نیست.
وقتی این چیزا رو دیدم و شنیدم راستش خیلی ترسیدم. اون موقع حس کردم یه حق الناسی گردنم هست که باید اداش کنم.
تصمیم گرفتم دیگه لباس های کوتاه و تنگ نپوشم و عید 89 با حجاب کامل تو فامیل دیده شدم. ساق دست خریدم. هد خریدم. و عید 89 رو با حجاب شروع کردم البته بدون اینکه بدونم حجابم کامل نبود. از خدا خواستم تو اینکار ثابت قدمم کنه. دخترا و پسرهای فامیل همه مسخرم می کردن، و من شب ها با گریه می خوابیدم، خیلی بهم بد می گذشت. کسی تحویلم نمی گرفت.
اون سال عید تنها مشکلی که داشتم جورابم بود که نازک بود و من نمی دونستم پوشاندن پا از نامحرم واجبه.
همین دوستم که در موردش گفتم، بعد از عید توی خوابگاه که دیدمش گفت: یه خواب عجیبی در موردت دیدم. دیدم جلوی یه میزی ایستادی که پر از میوه های سبز و خوشرنگه، لبخند به لب داری اما یه لحظه نگاهت به پاهات می افته که هیچی پاهاتو نپوشونده و از این قضیه ناراحتی.
حال عجیبی بهم دست داد، و اون روز فهمیدم خدا داره کمکم می کنه.
همونطور که گفتم حجابمو رعایت کردم اما هنوز چادری نشده بودم که یه عصر بهاری با اقوام به پارک رفته بودیم لباس خیلی تنگی پوشیده بودم و خودم از این قضیه خیلی ناراحت بودم و احساس شرم می کردم یه چادر از خونه با خودم برده بودم اما از ترس اینکه کسی مسخرم نکنه چادرم رو از کیفم درنیاوردم.
فرداش به شهر محل تحصیلم رفتم و همان دوستم ماجرای عجیبی را برایم تعریف کرد او شب قبل یعنی همون شبی که اونجور نامناسب به پارک رفته بودم خواب دیده بود که “مرد سیاه پوشی قصد داشت آبروی من رو ببره و دوستم من رو زیر چادر خودش پنهان کرده بود تا نتونه منو پیدا کنه.”
وقتی شنیدم، از خودم بدم اومد که خدا این همه نشونه واسم فرستاده بود و من هنوز… .
از همون روز چادری شدم. و به تحقیق احکام حجاب، فلسفه و نظر افراد مختلف حتی غربی ها در مورد حجاب و حیا پرداختم. کتاب های زیادی خریدم. قرآن خوندم و باز هم به خدا توکل کردم.
چادری شدنم توی دانشگاه خیلی مشخص نبود چون چادر تو دانشگاهمون اجباری بود فقط از وقتی با مانتو با آستین های بلند و یا ساق دست و یا جلو کشیدن مقتعه به دانشگاه رفتم طبیعتا از طرف دو سه نفری از بچه های دانشگاه و هم کلاسی ها مورد تمسخر قرار گرفتم ولی اصولا تو محیط دانشگاه اذیت نشدم. با اینکه مانتویی بودم پوششم در بیرون از خونه جوری نبود که بخواد جلب توجه کنه، کمی از موهام بیرون بود اما آرایش خاصی نداشت. اما خوب تو محیط خونه و اقوام و فامیل همیشه راحت بودم.
از طرف خانواده هم مشکلی نبود، چون گفتم خانوادم معمولی هستن. فقط برادرم گاهی به خاطر طرز روسری سر کردن سر به سرم می ذاشت اما مسخره نمی کرد حتی با اینکه از لحاظ اعتقادی کاملا با هم متفاوت بودیم و هستیم اما همیشه به اعتقاداتم احترام گذاشت. پدرم هم دوست داشت همیشه که اگه حجاب ندارم لباس های گشاد بپوشم و وقتی دید دارم این کارو می کنم حرفی نمی زد اما لبخندشو حس می کردم.
اما فامیلهامون وقتی با چادر منو دیدن خوب یه سری ها موقع احوال پرسی مسخره می کردن، مثلا داییم گفت: حاج خانوم تقبل الله. و این جور حرفا
دخترهای فامیل هم مسخره می کردن همیشه و هنوز هم کمی مسخره می کنند.
تنها کسی که وقتی من رو با حجاب کامل دید تحسینم کرد یکی از دخترهای فامیل بود که خودش هم تنها دختر محجبه ی فامیل بود.( کسی که همیشه نه تنها من، حتی پدرش و همه فامیل مسخرش می کردیم. اما اون هیچ وقت کم نیاورد. یادمه سعی میکردم جایی که اون باشه حضور نداشته باشم.) اون روز بهم اس ام اس داد و خیلی هم ابراز علاقه کرد و از خاطرات مشترک کودکیمون صحبت کرد و این خیلی برام دلنشین بود.
توی خاطره ی محجبه و چادری شدن من دو تا خواب وجود داشت با اینکه برای خودم هم عجیب بود که یک نفر اینقدر دقیق خواب ببینه -شاید به خاطر ایمان ممتازش بود- اما من چادر رو به خاطر اون خوابها انتخاب نکردم.
چادر رو انتخاب کردم چون حس کردم خدا اینجوری بهم نگاه می کنه، حس کردم یه دینی به گردنم هست، یه وظیفه ای دارم که باید انجامش بدم.
یادمه تو قسمت مباحث امر به معروف و نهی از منکر شهید مطهری خوندم که هر انسانی با قرار گرفتن در جامعه به طور ناخودآگاه یک امر به معروف و نهی از منکر به صورت پنهانی انجام میده، از طرز برخورد، اخلاق و پوشش، جامعه رو به چیزهایی دعوت و از چیزهایی باز می داره. پس به نظرم چه خوبه جز اون دسته افرادی باشیم که اگه کسی خواست از ما الگو بگیره الگوی خوبی باشیم نه غضب خدا و امام عصرمون رو در پیش داشته باشیم.
وقتی هم با حجاب تو جامعه میرم و مخصوصا موقع خرید بی اعتنایی فروشنده رو می بینم خیلی ذوق می کنم احساس می کنم آدم بزرگی تو جامعه شدم که بعضی ها نمی تونن وجودم رو تحمل کنن. افرادی هستند که با وجود امثالی مثل من به اهداف نفسانی خودشون نمی رسن. چی از این بالاتر که مهدی فاطمه(عج) رو با سیاهی چادرم شاد کنم؟! وقتی به این راحتی خداوند ازم راضی می شه چرا اسباب ناراحتیش که فقط به خاطر خودمه فراهم کنم؟!
اونایی هم که می گن چادر سخته، حجاب سخته باید بگم شاید تو نگاه اول سخت به نظر برسه اما فرهاد برای رسیدن به شیرین کوه رو از سر راهش برداشت. عشق معجزه می کند.
از اون روز اول وقتی کسی به خاطر حجاب و چادرم مسخرم می کنه ، لبخند می زنم و اشک شادی تو چشمام جمع می شه و سریع سر بلند می کنم و تو دلم می گم: “خدایا می بینی دوسِت دارم دارن به خاطر این حجاب که برای رضای تو هست مسخره ام می کنن. چه شیرینه به خاطر تو شنیدن این چیزها.”
حالا 3 سال می گذره و اکثرا کم و بیش به حجاب من عادت کردن. و حالا موسیقی رو کنار گذاشتم و به این دلیل مورد تمسخر قرار می گیرم. اما هیچی از این بالاتر نیست که هر وقت سرم رو به آسمون می شه، لبخند یه نفرو احساس می کنم و می دونم که هوامو داره.