خاطرهاي از شهيد مهدي باكري
داخل كانال پناه گرفته بوديم. آتش دشمن روي خط مقدم ما در “خرمشهر” فوق العاده شديد بود. هركس براي تيراندازي سرش را بالا مي برد، بلافاصله شهيد مي شد. كل نفرات زنده و مجروح ما بيست نفر بود. بقيه جام شهادت را عاشقانه سر كشيده بودند. صداي رگبار لحظه اي قطع نمي شد. مي ديدم زندگي در يك لحظه مثل پرنده اي مي سوزد. در آن لحظه نمي توانستم نام آن پرنده را كه در پايان عمر خويش مي سوزد و بعد از خاكستر خود دوباره زنده مي شود، به ياد بياورم. تنها حرف “ق” به ذهنم مي آمد. راستش تكان نمي توانستيم بخوريم. راستي كه فرمانده بودن چقدر سخت است. وقتي فرمانده نيستي، اضطراب كمتري داري. تلاش مي كني پيش بروي يا جان سالم خويش را در ببري. اما هنگامي كه مسئوليت عده اي را به عهده گرفتي به جاي تك تك آنها دلشوره داري. به جاي هريك از آنها زخمي مي شوي و بار اندوه شهادت شان را بر دوش مي كشي. ناگهان بي سيم چي را ديدم كه با زحمت خودش را به من رساند. ـ “آقا مهدي يه!” ” آقا مهدي باكري” وضعيت گردان را از من پرسيد. گفتم كه بچه ها زير آتش شديد دشمن يكي بعد از ديگري دارند شهيد مي شوند. “آقا مهدي” گفت كه يك جوري تحمل كنيد تا نيروي كمكي برسد. تماس ما قطع شد. بچه ها گاهي تفنگ هايشان را بي آن كه سرشان را بالا بياورند، روي سرشان مي بردند و شليك مي كردند. يك دفعه ديدم زمزمه اي در حال اوج گرفتن است. ” اللهم كن لوليك الحجه بن الحسن….” لب هايم تكان خورد و من نيز به موج دعا پيوستم. هنوز دعاي بچه ها براي چندمين بار ادامه داشت كه ديدم آتش دشمن قطع شد. سرم را كمي بالا آوردم و نگاه كردم. ديدم تمامي نيروهاي دشمن در حال عقب نشيني هستند. ـ “آقا مهدي با شما كار دارند!” ـ “آقا مهدي! تمامي بعثي ها پا به فرار گذاشتند….!” آقا مهدي با تعجب پرسيد: “جريان چيه!؟” گفتيم: بچه ها فرمانده و شفا دهنده اصلي را صدا زدند. آقا امام زمان (عج) همه ما را نجات داد…!” شنيدم كه آقا مهدي پشت بي سيم گريه كنان گفت: ـ “خوشا به سعادت و لياقت تان كه سرباز فرمانده اصلي بوديد!”