اعتقادتان راچند می فروشید؟؟؟
10 مرداد 1391 توسط صالحی
مقیم لندن بود،تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود وکرایه را می پردازد.راننده بقیه پول را که برمی گرداند20سنت اضافه تر می دهد!می گفت:چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟آخر سر برخودم پیروز شدم وبیست سنت را پس دادم وگفتم آقا این را زیادی دادی…
گذشت وبه مقصد رسیدیم.موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد وگفت آقا از شما ممنونم.پرسیدم بابت چی؟گفت:می خواستم فردا بیام مرکز شما مسلمانان ومسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم.با خودم شرط کردم اگربیست سنت را پس بدهید بیام .
فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد:تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد.من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به 20سنت می فروختم.