از زبان فرزند شهید:شهادتت مبارک
25 بهمن 1391 توسط صالحی
روز عید قربان که آقا آمده بودند در مسجد دانشگاه بالای سر پیکر شهیدان حادثه فالکون، سردار سلیمانی از ایشان یک انگشتر گرفت و یک عبای آقا را و به آقا گفت: آن انگشترتان را بدهید که خیلی باهاش نماز خوانده اید. وقتی خواستیم بابا را خاک کنیم، سردار سلیمانی رفت داخل قبر. عبای آقا را پهن کرد. مقداری تربت کربلا آورده بود. آن را روی عبا پخش کرد. بعدش بابا را گذاشتند داخل قبر و آن انگشتر آقا را هم گذاشتند زیر زبان بابا. من و سعید هم بالای سر قبر ایستاده بودیم. آنجا هم سعید خیلی بی تابی می کرد. رفت پایین توی قبر و به زور از بابا جدایش کردیم. عبا را دور بابا پیچیدند و … تمام شد!
به ما اجازه ندادند بالا سر قبر بمانیم و ببینیم که دارند خاک می ریزند روی بابا.
از زبان فرزند شهید
کتاب احمد (خاطرات شهید احمد کاظمی) | نویسنده: سید علی بنی لوحی ص 157